هل من ناصر ...

( سرنوشت ما در شبی که چراغ را کشتند رقم خورده بود )

امام حسین «ع» در شب عاشورا چراغ خیمه اش را خاموش کرد و خطاب به حاضران گفت هر کس می خواهد برگردد از این فرصت تاریکی استفاده کند  فردا هرکس بامن بماند کشته خواهد شد ! 

 

می گویند آفتاب هر روز طلوع می کند

ماه هر شب

و با من دست های اضافه ام

چند جفت  / همیشه آمدند  / بدون اینکه در بزنند

 بهار در انگورهایی که هنوز هم غوره اند جا شد

هرروز سه بار کوزه به دست به خیام سلام داده ام

هرروز راه قونیه را به توبره می کنم و  چشم در چشم شمس

با فردوسی مرزها را وجب می زنم

از چشم های کسی که به من پشت پا می زنند

در خیابان هایی که سیاه  ، سیاه مثل گیسوی شب

کلاف سر در گم است

شما بفرمایید من  کجا و این همه روز روشن ؟

 ( امسال 6 میلیون زائر به کربلا رسیدند )

مرا با برادرم  ، با قافله ای که با بنی اسد همراه بود

این چند مین بار است که تا پشت خیمه های تو آمدم  آقا !

 ( فقط 72 نفر بودند 72 تن  )

آنوقت ها عراقات و شام  را بار شتر می کردند

و تو چراغ را کُشتی

نه ! شاید ما بودیم که چشم  بستیم

و کودکی ام !

که دنبال دسته های سینه زنی می دوید

با قافله ای که هزار لیل و نهار را پیاده می رمید

دنیا نگران حقوق بشر نبود و زنان را می شد شلاق زد

آب را می شد بر کودکان غزه بست

اصلا کودکان یمن بشر محسوب نمی شوند!

اما تو میدانی من همین چند سالگی ام را

پای پیاده درفکه روی مین های داغ

شالی به شالی به  پای اروند بسته ام

کسی به روی خودش نمی آورد که ...

 این شط العرب زبان سرش نمی شود

بشر ! بیا از خودت ! از خودت  ! دفاع کن !

که مرزهایمان ربطی به سرفه ابولهب  ندارد

یعنی همین سال گذشته بود که تا مرز مهران

روی پای خودم بودم

از روبرویم  بوی باروت و الکل می آمد

این ها چکمه هایشان زاغ و  و لباس هایشان بور

و چند خیابان و چند بیابان به ایلام مانده ام هنوز

حتی مرز خسروی نگه ام نداشت

 بازهم چراغ خاموش شد ، برگشتیم

اگر این روزها را بشماری ا

ترکش  های کور به پایتان فرو می رود

وقتی سوار بر دماوند

آه می کشی  از بلند ترین یال کردستان

از دل کارون !

میان شالی زارهای شمال هم

شمشیر بالای سر  می چرخد

بالاخره دنده های خرد شده ام را به تو  نشان می دهم

همین  نشان به این نشان چرخ بال، همان چرخ بال است

این ها مامورند تا یک کربلا آب را به ما ببندند

( تعزیه خوان مشغول رجز خوانی است )

من ایرانی هستم  هرگز نمی توانم  / هرگز !!

من ! با دست های اضافه ام آب به زخمی ها می دهم

هرروز سه بار کوزه به دست به خیام سلام داده ام

نقش من عجب سخت است

من باید از مشهدی بابا کتک بخورم

آخر او شمر است

هر روز راه کربلا را به توبره می کند

اجازه نمی دهد به آب نزدیک شوم

این بار ایستاده ام و چشم هایم به تاریکی عادت دارند

ماشه اش را کشیده ام

چشم هایم در حالت انفجار باز مانده اند  

من رجز هایم هنوز یک شمشیر جا دارد

جلو تر بیا :

با من اگر می دیدی از یاران کلک خورده

خونی که پشت چادر آقا شتک خورده

هرگز سراغ اشک های من نمی رفتی

من مانده ام در حسرت باران ، کتک خورده

مثل سری بالای نیزه  ،  آه  ! می دانی ؟

مثل یگان مسلم از دشمن ....

پاتک خوردم

                                                             
                                                                        ( احسان مهدیان)