تجدد خواهي خارج از رحم
خوانشي بر شعر آقاي برزو علي پور با عنوان جنگ- زندگي پس از جنگل
جنگ زندگی ِ پس از جنگل بود /که نقاشی ها بوی ِ دود گرفتند وُ
بچه ها به جای ِ مدرسه مشق رفتند. / خیا بان آغاز ِ بدی نبود.
تانک که اسباب بازی شد /سر باز ها در سنگربه بلوغ نرسیدند وُ
برای ِ بیوه های ِ باکره کسی نامه ننوشت. / تا دمپایی جفت کنند
تا تیغ پای ِ فرشته ای را جیغ نکشد /که تیغ یاد ِ خنجر ِ سامو رایی می اندازد،
وقت ِ هاراگیری مواظب ِ روده ی ِ بزرگ باش / تا روزنامه ها نجس نشوند وُ
کاریکاتور را موریانه بخورد وُ
رژیم در فاحشه خانه ای لندنی /نطفه ببندد. / که دور مسجد دیوار ِ حائل
ویار ِ ریختن می کند. /چین...برلین...داس و چکش عتیقه وُ
آهنگر ها / با درفش لایه ی ِ اوزون را می دوزند وُ
جنگل زندگی پس از جنگ / چقدر نقاشی ها بوی ِ بچگی می دهد.
از دیوار هم سایه که بالا بروی / دختری با موشک ِ کاغذی
برایت نامه می فرستد. / با دماغ ِ گنده برایش سوسک پست می کنی.
که دیوار ِ صوتی می شکند وُ / هم کلا سی ها سرش گل می ریزند.
راهي نمانده است برزو جان ! مي جنگيم ...

زندگي مدام از جايي كه شروع شد، شروع شد .جنگ ، زندگي پس از جنگل بود آري . مردم تنهايي كه نخستين بوديم و نخستين جنگلبان بوديم ، زياده خواهي كرديم زياد ،خيلي زياد ... و جنگ اولين حادثه اي بود كه ما را بران داشت كه بين خشم و دوستي و دشمنان احتمالي به راه ديگري فكر نكنيم . خب! جنگل بود و حيوانات وحشي حمله مي كردند، مي دريدندمان و ما ديگر به هيچ موجودي مجال نداديم وجنگيديم ...
استعمار ِ نقابدار ِ سرمايه داري به گونه اي ما را تحت كنترل گرفت، ما را اسير روابط سرمايه كرد كه نفهميديم چطوراجاره ي مسكن ، اقساط لوازم خانه، كرايه حمل و نقل و تردد ، هزينه زندگي شهري و خرج دود و دم ... و عياشي در بارها و كاباره ها را تامين كنيم و نياز چنان ما را دوباره برده كرد كه حال انقلاب نداشت.خدا كه مدتها بود از خانه هايمان فاصله گرفته بود آخر مد بود كه بگوييم به قول « نيچه ي اوليه » خدا مرده است و يا شايد به گفته ي « ماركس ثانويه » : دين افيون توده هاست !
همينطوري ما را به بردگي بردند و رو به روي اربابان زر و قدرت گماشتگي كرديم و باز خشم انقلابي جنگ را به قضاوت بين ما كشاند و ما مجبور شديم اسپارتاكوس باشيم . بالاخره يه قهرمان لازم بود !اصلن كجاي جهان بدون قهرمانش عاشق مي شود و اگر اينطور نباشد پس اين سوپر استارها براي چي دماغ هايشان را عمل مي كنند ؟
اما دانش بشر با همه ي ادعاي خود لباس زمين را دريده بود و لايه ي اوزون از جاي پاره گي اش ديده مي شد
حالا ديگر قهرمانان پوشالي جنگ در ويتنام « ب 52 » را بر سر مردم خراب مي كردند و هواپيماها در كنار اروند سينه ي ما را با كاليبرهاي آنچناني مي شكافتند و در بالكان و جايي كه بوسني و... مونت نگرو بايد بدست صربها مي مردند ... برگشتيم به 1970 كه زنان رقيب ما در كارخانه ها شدند . براي تثبيت اين رقابت بايد در فاحشه خانه ها بر زخمهاي مشتاق و خسته مرهم مي زديم .تاييد مي كنم نطفه لندن در كابين زنانيست در تل آويو كه بعد از اشتهاي 45 روزه ي لبناني ها آفت خاخام هايي شد كه مانيفست خود را نشخوار مي كردند .
آري برادر لندن محيط مساعدي براي اين نطفه هاي خيابانيست !
بالاخره در حين هياهوي تجدد خواهي كه باروري خارج از رحم بود ، مغلوب ايده اي شديم كه مي خواست گفتگو كند اما زبان ما را از كام در آورد و خون واژه ها سرازير شدند و شاعرمان كردند . سپس دهان شاعرانه را دوختند و بعد همه چيز مشروطه شد به اينكه تعظيم كنم به مكاتب قرن بيستمي ، آره همين كه حالا چند سالي ست بر عليه خودش ميجنگد و دبه كرده است ! دبه ي پست مدرنيسم هم مدعيان خودش را به دنيا آورد .
داشت يادم مي رفت نوشتي : تيغ ياد خنجر سامورايي مي اندازد / وقت هاراگيري ...
وقتي هيرو شيما و ناكازاكي نفله مي شدند و حلبچه به همراه غرب ايران تاول مي زد جنگ داخلي در تكامل آمريكا تاثير زيادي بخشيد و سرمايه داري رو به رشد آمريكا جامعه جهاني را به نكبت طبقه پائين تر بدل مي كرد خبر رسيد دمار كمونيسم در آمد و همه كاسه كوزه ها سر استالين مادر مرده شكست و چند صدا از استخوان هاي ميخائيل باختين شنيده مي شد .
بازهم داوطلب بردگي بوديم ها ؟
بردگاني كه هرچه به خدايان خشك و بي روح نزديكتر مي شدند فاصله ها بيشتر مي شد . اينبار جنگ براي قضاوت بين افكارمان آمده بود تا اتفاقا سرمان را زير آب كند . هي دليل و برهان بياورد كه اگر سرمان زير آب نرود ممكن است هواي آلوده ما را بيمار كند !!!
نقاشي ها بوي دود گرفتند و بچه ها به جاي مدرسه مشق رفتند .خيابان آغاز بدي نبود براي تانكهايي كه اسباب بازي شدند و جنگ آنقدر طولاني شد كه سربازها ازبلوغ تا آرزوهاي جواني در خون مي رفتند و چشم هايي كه پير شده بودند در انتظار پايان جنگ مي نشينند و هنوز هرات و بغداد تكليف خود را نمي دانند .افسوس كه باز طالبان آمدند و باز بي نظير و ژنرال دوئل كردند .
خلاصه من نمي توانم از ترس و دلهره بخوابم و ديوار صوتي در گلوي زنم حلق آويز مي شود.
سرباز و پوتين و تفنگ برايم فقط يك معنا داشت : ارباب در راه است و بچه هايمان با تفنگ آشنا هستند .
نشان به اين نشان كه 60 سال است در كناره هاي رود باختري و اروند 8 سال در كمينگاهي به دلخواه نشسته ايم . كه گُه مي خورد آمريكا اگر پا به روي بيضه ي اين گربه بگذارد !
ما استخوان در گلو و خار در چشم جنگ را به بچه گي ها مان برديم بچه هايمان بيشتر از امروز تفنگ را مي شناختند و نارنجك را مي بستند به كمرشان و تا مي شد مي مردند يعني شهيد مي شدند مي فهمي ؟
بعد ها بعد از چند سال كه در كودكي ام بودم چرا بيدارم كردي چرا مي خواهي سر به سرم بگذاري مرد؟ مگر نمي داني كه چه خبرشده ؟ ها ؟ اصلا جرات داري چشم در چشم ديوار شوي كه دختر همسايه رخت چركهاي ميهمان ديشبي را مي شورد ها ؟
بيا برزو جان دست از اين كارها بردار! بردار آقا ! منو هم وسوسه نكن كه موشك درست كنم و بيندازم سرراه كاروان دبيرستان دخترانه ي سبزوار و يا بنشينم كنار اروند و براي خودم قصه هايي بسازم از شبهاي سردي كه كاروان هاي راهيان نور مي آيند و پست كنم زنجان براي تو كه وكالتم را داري .بله! از طرف هر دو تايي مي گويم بله و زير لفظي هم نمي خواهم .
جنگ اين است برادر. هواپيما كه بيايد خيابان ها خلوت مي شوند و مردم به خانه پناه مي آورند اما حمله سرعتش آنقدر زياد است كه در راه ، مادران پا به ماه ، بچه هايشان را سقط كنند تا ديگر كسي جرات نكند با نارنجك به زير تانك برود .
واي اگر ليلا بداند من اين نامه هاي عاشقانه را برايت مي نويسم دوباره جنگ بين عاشقان سر مي گيرد و ديگر هيچ ...
راهي نمانده است برزو جان ! بازهم مي جنگيم ...
خجالت مي كشم خطم خراب است / مركب در قلم مانند آب است
اين بود انشاي ما در باره شعر آقاي برزو علي پور !
پيام دوستان
نويسنده و شاعر گرامي سركار خانم ژاله سيفي
سلام
پیشتر با شعر بهزاد زرین پور با جنگ آشنا بودم
/آن وقت ها که دستم به زنگ نمی رسید /در می زدم
حالا که دستم به زنگ می رسد /دیگر دری نمانده است /بر می گردم...
و اما از شعر آقای علی پور با تمام زیبایی هاش که بگذریم
می رسیم به نوشته ای با خودکار کم رنگ از آقای احسان مهدیان.
اظهار نظر در مورد شعری که گفته شده و خوانشی از آن کار چنان سهل و آسانی نیست
اینجا من (ژاله سیفی) با کسی با نویسنده ای روبرو هستم که گویی آه تمام جنگهای جهان را به دوشم می کشد او با خودکار خود به جنگ تن به تنی می رود که بوی نارنجک می دهد وتفنگ و در راستای آن تمام درد اجتماعی مردم را به دوش می کشد
در این متن شما به مثابه کسی هستید که تقدیری جز جنگیدن ندارید
آقای مهدیان من در اینجا قصدم نیست که متن شما را نقد کنم اما این خود متن است که از همان ابتدا مرا به جنگیدن وا می دارد / می خوانم و آهنگی مدام در گوشم زمزمه می کند بجنگ که اگر نجنگی کشته می شوی ( چرا که جنگل بود و حیوانات وحشی )
مگر می شود این متن را خواند و بی خیال همه چیز گوشه ای نشست و به یاد معشوق سیگاری دود کرد
نه باید فرار کرد جلو تر مواظب باش استعمار در کمین است - مسکن - اقساط لوازم - کرایه خانه -
مگر می شود تلنگر های اجتماعی آمیخته شده به متن را حس کرد وبه یاد نارنجک هایی که هر روز قورت می دهیم نیفتاد(مثلا دانشجوی سال آخر با نمره های درخشان باشی- باشند- باشیم- و به خاطر نداشتن شهریه بگن هری...)
بلی ... در سنگری بنام کره ی زمین هیچ چیز غیر محال نیست!
نمی دونم کدام فیلسوف بود که می گفت : زندگی جای دیگریست.... شاید آن جا همانجایی باشد که سوپر استارها دماغ هایشان را عمل می کنند که بگویند ما هم سهمی در جنگ داشتیم (...)
نه همه چیز مسخره است!
دیگر کسی در اولین ملاقات عاشقانه ی خود گل سرخی به معشوق هدیه نمی دهد
من این ور آب تو اونور آب(من روی متن.... تو در لایه های زیرین متن)..... من در انتظار تساوی حقوق زن ومرد..... تو پیغمبر کمپین یک ملیون امضا.....
شاید فردا هیچ مردی در فاحشه خانه جرات نعره کشیدن نداشته باشد
پس باید نوشت پشت همان میله ها پهلوی میله ی قطور تفنگ وفشفشه
گفتم فشفشه به خاطر اینکه ژانویه است وسال جدید میلادی
باید گیلاسی به گیلاس دشمن زد وگفت: دست بالا /جنگ تمام شد
آقای مهدیان عزیز باور کنید متن شما چنان تاثیری داشت که مثل اینکه منم انشایی نوشتم اما با نمره زیر 10 نه مثل شما 20
..........
مرسی که احساس خوابیده ام را بیدار کردید / باید برای خواندن دوباره متن چای بنوشم.
دوست محقق و نويسنده ام ناصر طاهر كرد
سلام احسان عزیز
از تراوش ذهن سرشارتان که به مدد قلم زیبایتان بر صفحه ی" وب" نشست ، لذت بردم .
واقعیت این است ، از همان روز ازل که مقدر شد بین خیر و شر ، نزاعی دائمی درگیرد ، تابه امروز ، فجایع رنگارنگی بر سر نوع بشر باریده است .
نکته : در فیزیک خوانده ایم که قطب های همنام ، همدیگر را دفع میکنند .
...... ومن در اندیشه ام که (نعوذ بالله ) بین خیرو شر ، چه قرابتی است که چشم دیدن همدیگر را ندارند ؟
احسان عزیز آیا میتوانید برای این پرسش ، پاسخی بجویید ؟
خوشحال می شوم هم خودتان در این چالش فکری وارد شوید و هم دیگران را دعوت به ورود کنید .
تا بعد...
شاعرگرامي و دوست ارجمندم مهدي شجاعي
سلام بر شما جناب مهدیان..........خب شعر خواندنی بود و فاکتور های شعر خوب را داراست.....خب از نظر ارزش ها و معیار های شاعر باید با ایشان روابط بیشتری داشت که بتوانی برداشتی درست از شعرشان و تفکر جاری در آن داشته باشی....... من نمی دانم 8 سال جنگ را بوده اید یا نه........ اما می دانم خودم زیر همان بمب ها و هواپیما ها به سرزمینی پا گذاشتم که همیشه نماد عشق بود......اما آن روز ها بیستون بجای تیشه فرهاد خمپاره های میگ ها را بر خودش حس می کرد.......جنگ از نزدیک چیز وحشتناکی است برادر.... و نکته ای که خیلی اذیت ام کرد و نباید استفاده می شد ..... استفاده از واژه اروند رود که نامی جعلی مثل خلیج عربی است زیاد بجا نیست و همانطور که ما عبارت پوچ خلیج عربی را توهین به تاریخ و فرهنگ مان می دانیم استفاده از اروند رود بجای شط العرب هم برای اعراب همین حکم را دارد...ما می دانیم خلیج فارس همیشه خلیج فارس است همانطور که شط العرب همیشه شط العرب است مثل کردستان که همیشه کردستان است .... در هر صورت حس میهن پرستی تان را تحسین می کنم.........شاد باشید
شاعر و منتقد ارزشمند سركار خانم باران سپيد
بازم سلام...هاي ! آرام تر ! دن كيشوت خواب هايم را بيدار مي كني...!!!
مروري بر خوانش احسان مهديان بر يك اثر!
«همينطوري ما را به بردگي بردند و رو به روي اربابان زر و قدرت گماشتگي كرديم و باز خشم انقلابي جنگ را به قضاوت بين ما كشاند و ما مجبور شديم اسپارتاكوس باشيم . بالاخره يه قهرمان لازم بود !اصلن كجاي جهان بدون قهرمانش عاشق مي شود و اگر اينطور نباشد پس اين سوپر استارها براي چي دماغ هايشان را عمل مي كنند ؟»
توده ها هميشه آرمانهاي خود را درقالب اسطوره ها و قهرمانان مي ديدند .
بديهي است در دنياي امروز نيز امر تبليغاتي آنچنان در گوش توده ها فرياد مي زند كه قهرمانان و اسطوره ها را دست نيافتني تر نشان مي دهد . اگرچه عوام بيش از پيش در وضعيت اعتماد به قهرمانان گذشته قرار دارند ، واقعا چه رابطه اي بين اسپارتاكوس و سوپر استارهاي سينما وجود دارد؟
اين ارتباط همان برداشتن ماسك واهي از بعضي هويت هاي تاريخي هاليوودي است .
نوِع ِ برخورد در اين ادبيات ، شكستن شالوده ي قهرمانان ذهني و پوشالي را با تولد نوعي ضد قهرمان پيشنهاد داده است . و نويد تولد هنري كه نوعا درحال پيدايش جايگاه خود است .
با تخريب ارزش ، با تخريب معنا است كه حريف به واكنشي نابرابر و هماره تصاعدي وادار مي شود. سركشي هماره از نقطه اي نشات مي گيرد كه هيچ هويتي براي معنا متصور نباشد. اين تمرد از قدرت است و همين بازگشت است كه مي تواند به ارزش آن پايان دهد.
دراين نوشتار كوتاه ( تجدد خواهي خارج از رحم ) نيز با پديده هايي اينگونه اما با حضور قهرمانان و كاراكترهاي متضاد روبرو هستيم . در اين حالت است كه ما بطوري ژرف در بطن اين كاراكترها كنكاش مي كنيم حتي در جايي كه آمريكايي ها سربازان از ويتنام بازگشته خود را قهرمانان جنگ مي خوانند و تلفيق آن با نوعي طنز در جراحي بيني ستاره هاي سينما، فصل سوم و شايد خاكستري از اين موجود را نيز در لايه اي ديگر مي بينيم .و يا بهتر بنويسم : مي پنداريم.
« داشت يادم مي رفت نوشتي : تيغ ياد خنجر سامورايي مي اندازد / وقت هاراگيري ...
وقتي هيرو شيما و ناكازاكي نفله مي شدند و حلبچه به همراه غرب ايران تاول مي زد جنگ داخلي در تكامل آمريكا تاثير زيادي بخشيد و سرمايه داري رو به رشد آمريكا جامعه جهاني را به نكبت طبقه پائين تر بدل مي كرد خبر رسيد دمار كمونيسم در آمد و همه كاسه كوزه ها سر استالين مادر مرده شكست و چند صدا از استخوان هاي ميخائيل باختين شنيده مي شد .»
اين گزاره ها راه هاي بيشتري به تاويل دارد . تاريخ واقعي و مستند نه چندان دور بمب باران هيروشيما و ناكازاكي و شهرهاي مرزي ايران و عراق در اواسط دهه 1360 هم با همان ويژگي طنز به مخاطره افتاده است .
ضد قهرمان دائم در تلاش است تا به آرمان هاي خود جامه عمل به پوشاند اما به شكل مسخره اي ناكام است .
«سرباز و پوتين و تفنگ برايم فقط يك معنا داشت :
ارباب در راه است و بچه هايمان با تفنگ آشنا هستند .»
ضد قهرمان شمشير وارونه مي بندد و مسير را برعكس مي رود و همانطور كه در گزاره فوق مي بينيد :
سرباز و پوتين و تفنگ و ارباب و... از يك سو و بچه هايي كه اسلحه را مي شناسند از سوي ديگر.
«نشان به اين نشان كه 60 سال است در كناره هاي رود باختري و اروند 8 سال در كمينگاهي به دلخواه نشسته ايم . كه گُه مي خورد آمريكا اگر پا به روي بيضه ي اين گربه بگذارد !»
اين گزاره هم همان گونه است كه گفته شد اما شعار را به گونه اي متفاوت در متن كشانده است .
با همه اين حرفها ، وقتي راوي در حكم يك قهرمان دارد مانور مي دهد و در پايان با نوعي ادبيات كاملا ارتجاعي برخورد مي كنيم كه به صورتي طنز آلود به گرفتن هويت جدي از راوي اين ماجرا و برداشتن ماسك از صورت راوي مي پردازد، اين خود ويرانگري راوي مسيري در شكستن تابو هاي پوشالي ست. آيا ديگر جايي براي مانورهاي بعدي مانده است ؟
در خاتمه مي نويسم :
تلاش خيلي خوبي براي ارتقاء ادبيات پيشرو امروز داريد هم زيباست و هم تحسين برانگيز رفتار تازه اي كه در خوانش متون در پيش گرفته ايد به زودي فراگير مي شود .
كارگاه شعر آزاد مستدام و انشالله از كتاب شعر جمعي استقبال خواهيم نمود . پيشنهاد مي كنم مباحث داخل كارگاه راهم منتشر كنيد تا كساني كه امكان دسترسي ندارند بهره مند شوند
چطوره ؟
این وبلاگ محصول کار جمعی است